معنی حاصل سوختن

حل جدول

حاصل سوختن

دود


حاصل سوختن کربن

دود


سوختن

حرق، سوز

حرق

سوز

لغت نامه دهخدا

سوختن

سوختن. [ت َ] (مص) اوستا ریشه ٔ ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن)، ساوکا «اتر» (شعله ٔ آتش)، «سائوکنت » (سوخته)، پهلوی «سوختن « » سوچیشن »، هندی باستان ریشه ٔ «سوک «» سوکاتی »، کردی «سوتین » (سوختن)، افغانی «سزال » سجال سواجاول، استی «سوجون، سوجین » (سوختن)، بلوچی «سوکگ، سوشق » (سوختن) «سوکگ، سوشق » (سوزاندن)، وخی عاریتی و دخیلی «سوز»، سریکلی «سز» (سوز)، گیلکی «سوختن » آتش گرفتن چیزی (لازم)، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی):
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایْدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). و ایشان [خرخیزیان] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسائی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
که تفش بسوزد همی لشکرم
کنون برفروزد همی کشورم.
فردوسی.
سپاه اندرآمد بهر پهلویی
همی سوختند آتش از هر سویی.
فردوسی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دل است
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
بفروز و بسوز پیش خود امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
بسوزد بلی هر کسی چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته ای.
ناصرخسرو.
و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ننوازی دلی چرا سوزی
نخری گوهری چرا شکنی.
خاقانی.
هر کس از خوبی و جوانی او
سوخت بر عین زندگانی او.
نظامی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
این چرا گفتم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را از گفت خام.
مولوی.
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گیرم.
سعدی.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
|| آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد.
ابوشکور.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گویی که سوخته ست با برنجک.
دقیقی.
بتان از سر گاه میسوختند
بجای بت آتش برافروختند.
فردوسی.
بر آتش همچو خار خشک سوزی
اگر چشم خرد را بازدوزی.
فرخی.
جامه ٔ باغ سوخت بی آتش
جامه ٔ گرم خواه و آتش سوز.
ازرقی.
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن.
سعدی.
آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان).
- سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب ماننده ٔ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82).
|| سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن:
بخون برادر چو بندی کمر
چو سوزی دل پیر گشته پدر.
فردوسی.
- دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118).
- سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- مغز سوختن:
دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.
- واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث).
|| در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف).
- سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث).


حاصل

حاصل. [ص ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از حصول. بدست آمده. درآمد.برآمده. برآورده. برداشت. بهره. نتیجه. نتاج. دخل. جدوی. بر. بار. ثمر. ثمره. میوه. محصول:
سی و پنج سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امیدگنج
چو بر باد دادند گنج مرا
نبد حاصلی سی و پنج مرا.
فردوسی.
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل.
منوچهری.
کیست مراین قبه را محرک اول
چیست ازین کارکرد بهره و حاصل.
ناصرخسرو.
نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو
کنون که بر تو گذشته ست نجمی و شمسی.
ناصرخسرو.
دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و آب و آتش و باد اینها.
ناصرخسرو.
یک نان بدو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد...
خیام.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره زخاک کیقبادی و جمی است.
خیام.
روز و شب در تو حاصل است، که دید؟
روز شب را گرفته اندر بر.
مسعودسعد.
حاصل آن [راحتی اندک] اگر مُیسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد. (کلیله و دمنه).
گر حاصل کسی ز جهان ناز و نعمت است
دانی چه حاصل است ز مرگ تو ایدرم.
خاقانی.
هیچ حاصل بجز دریغم نیست
زآنچه بر من ز گرم و سرد گذشت.
خاقانی.
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است.
خاقانی.
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
عشر انعام بی بهانه ٔ اوست.
خاقانی.
زین گران مایه نقد کیسه ٔ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم.
خاقانی.
آخر گفتار تو خاموشی است
حاصل کار تو فراموشی است.
نظامی.
راه یقین جوی زهر حاصلی
نیست مبارکتر ازین منزلی.
نظامی.
تا نرسد تفرقه ٔ راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش.
نظامی.
راحت مردم طلب آزار چیست ؟
جز خجلی حاصل اینکار چیست ؟
نظامی.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست ؟
نظامی.
حاصل دنیا چو یکی ساعت است
طاعت کن کز همه به طاعت است.
نظامی.
گیرم پدرتو بود فاضل
از فضل پدر ترا چه حاصل.
سعدی.
کسی رنج در حاصلی چون برد
که از رنج او دیگری برخورد.
امیرخسرو.
|| سود. فائده. نفع. || ثمر.ثمره. بر. بار:
ریع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد.
؟
|| موجود. واقع:
حاصل و رابح موجود به هر وقت ز تست
هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست.
مسعودسعد.
وثوق بکمال کرم و مکارم شیم مولوی صاحب کبیر سیدالوزراء ادام اﷲ معالیه حاصل است که رقم تجاوز بر این هفوات و عثرات فرماید کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
|| در اصطلاح محاسبان اطلاق میشود برآنچه از اعمال حسابیه حاصل میشود و بدست می آید از جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و تضعیف و تنصیف: حاصل ضرب و حاصل قسمت. || مجموع حساب. || آنچه ثابت و باقی ماند بعد رفتن ماسوای آن. (منتهی الارب). || آنچه موجود باشد دربیت المال یا نزد عامل. || بقیه ٔ چیزی. باقیمانده. (دهار). باقی حساب. (مهذب الاسماء): امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت: بنده را ابواحمدخلیل گویند پدر بومطیع که همباز خداوند است، گفت [امیر]: بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرودآورده اند؟ گفت [ابواحمد]: شانزده هزار دینار، گفت [امیر]: آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق خدمت او را. (تاریخ بیهقی). و نسخت شمار خویش را نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسفند حاصل است، و قصه نبشته بود و التماس کرده که گوسفند سلطانی را که وی دارد به کسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آن را نمی تواند داشت و مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجم بنجم بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی). در آن وقت که میکائیل بزاز پیش آمد...، من که عبدالغفارم ایستاده بودم، میکائیل نسخت و قصه پیش داشت، امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: مانک را حق بسیار است در خاندان ما این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفار بدار استیفا رود و گوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی). و پس از وفات سلطان محمود رضی اﷲ عنه مهم صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد با ضیاع خاص و قریب پانزده سال این کارها میراند پس بفرمود که شمار وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی باز نگریستند هفده هزار هزار درم بر وی حاصل محض بود، و او را از خاص خود هزار هزار درم بودو همگان میگفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی. چه دیده بودند که امیر محمود با معدل دار که وی عامل هرات بوده و با بوسعید خاص که وی ضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجها. اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بودتمام و دیگر که بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود چه بدان وقت که ضیاع خاص میداشت در روزگار سطان محمود و چه در سایر اوقات چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه حلیم کریم یعنی امیر مسعود عرضه کردند گفت: طاهر مستوفی و بوسعید را بخوانید و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید. طاهر باب باب بازمیراند و باز مینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست، و مالا کلام فیه که بوسعید را از خاص خویش بباید داد. امیر گفت یا باسعید، چه گوئی و روی این مال چیست ؟ گفت زندگانی خداوند درازباد، اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بنده. امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست. (تاریخ بیهقی). پس عبدوس را گفت باز گرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی).
- باحاصل، سودمند. (التفهیم).
- بحاصل، بفرجام. در آخر. بالنتیجه:
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است
اگر گل بارد [کارد؟] او صدبرگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
بحاصل مرغ وار او را به آتش گردنا یابی.
کسائی.
- بحاصل آمدن، بدست آمدن. تولید شدن:
ز بد کردن آمد بحاصل زیان
اگر بد کنی غم بری از میان.
فردوسی.
کارها یک رویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد. (تاریخ بیهقی). بسیار طبیبانند که می گویند فلان چیز نباید خوردن که از وی چنین علت بحاصل آید و آنگاه خود از آن بسیار خورند. (تاریخ بیهقی). اگر همه ٔ خراسان زیر و زبر کنند این زر و جامه به حاصل نیاید. (تاریخ بیهقی).
- بحاصل بودن، بدست بودن:
رویت گل و لب تو شکر وین عجب که نیست
جز درد دل بحاصل از آن گلشکر مرا.
امیرخسرو دهلوی.
- بحاصل شدن، بدست آمدن:
ای شگفت آنکه همین کینه ٔ خوارزم کشد
تا بحاصل شودش نام و بچنگ آرد ننگ.
فرخی.
- بحاصل کردن، بدست کردن. اِنمشاش:
چکار بود که تو سوی آن نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار.
فرخی.
- بی حاصل، بیهوده. بی فایده:
از صحبت زمانه ٔ بی حاصل
حاصل کنون بیار چه داری هین.
ناصرخسرو.
عرض کردیم همه کشته ٔبیحاصل خویش
هر چه برماست بدانستیم اکنون کز ماست.
مسعودسعد.
- حاصل آمدن، بدست آمدن. بوجود آمدن: از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است. (تاریخ بیهقی).
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی.
مسعودسعد.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مثلاً ایمنی کلی حاصل تواند آمد. (کلیله و دمنه). و هم اوساط مردمان را در حفظ مال و ملک از خواندن فائده حاصل آید. (کلیله و دمنه). ممکن است که او را [شیررا] بنصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه). و چند فائده ایشان را اندر آن حاصل آمد. (کلیله و دمنه).
اقبال بین که حاصل خاقانی آمده ست
کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسّرش.
خاقانی.
- حاصل افتادن، عاید شدن:
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد.
حافظ.
- حاصل بودن، موجود بودن: با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... حاصل است میبینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- حاصل دادن، بر دادن. بار دادن. محصول دادن:
خیر پنهان کن اگر داری طمع اجری بحشر
دانه چون در خاک پنهان گشت حاصل میدهد.
ملا مقیمای جامی.
از آب و گل غرض شجر قامت تو بود
عالم نداد بهتر ازین حاصلی دگر.
نظیری.
- حاصل... داشتن، تمتع از... داشتن:
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی.
نظامی.
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری.
عطار.
کسی که نقش رخ یار در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد.
حافظ.
- حاصل شدن، برآمدن. برآورده شدن. بدست آمدن. حصول: گفت [امیر محمد]: مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی).
قافیتهای طیانی (؟) که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار بود.
مسعودسعد.
و گمان برد که کمال فضل و فصاحت حاصل شد. (کلیله و دمنه). و از اینجا گفته اند که هر کس که او را هر چه آید باید پس هر چه او را باید آید چون تحقیق کند رضای خدا از بنده آنگاه حاصل شود که رضای بنده از خدا حاصل شود. (اوصاف الاشراف خواجه نصیرالدین طوسی).
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجوئی.
سعدی.
- حاصل شده، محصول.
- حاصل کردن، بدست کردن. بدست آوردن. تحصیل. اکتساب: توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده. (تاریخ بیهقی). چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن. (تاریخ بیهقی). و علم بسیار حاصل کرد [بهرام گور] و چون بحد آن رسید که سواری تواند کردن... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 75).
تو حاصل نکردی بکوشش بهشت
خدادر تو گوئی بهشتی سرشت.
سعدی.
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی.
سعدی.
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت.
سعدی.
- حاصل گردانیدن، به دست آوردن: امیر اشارت کرد نشستن را و بنشستم گفت بنویس آنچه می باید که از آمل و طبرستان حاصل شود. و آن را بوسهل اسماعیل حاصل گرداند. (تاریخ بیهقی).
- حاصل گردیدن، به دست آمدن. به وجود آمدن:
پدر هرگز نمی خواهد که او را دختری باشد
چرا حاصل نمی گردد گر اندر دل پسردارد.
ناصرخسرو.
- حاصل گشتن، به دست آمدن: ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد و همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی).

فرهنگ عمید

حاصل

نتیجه،
محصول کشاورزی،
به‌دست‌آمده،
(قید) خلاصه، القصه،
* حاصل جمع: (ریاضی) عددی که از جمع کردن دو یا چند عدد به دست می‌آید،
* حاصل شدن (گشتن): (مصدر لازم) به‌دست آمدن،
* حاصل‌ضرب: (ریاضی) عدد یا نتیجه‌ای که از عمل ضرب کردن عددی در عدد دیگر به‌دست می‌آید،
* حاصل کردن (گرداندن): (مصدر متعدی) به‌دست آوردن، فراهم آوردن،
* حاصل مصدر: (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که نشانۀ مصدری ندارد، به «ی» ختم می‌شود، و معنی مصدر را می‌رساند، مانندِ بدی، نیکی، دیوانگی،


سوختن

آتش‌ گرفتن چیزی، مشتعل شدن،
آسیب ‌دیدن بدن از آتش، آب جوش، یا هر چیز سوزنده، سوزیدن،
(مصدر متعدی) آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن،
تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت،
[مجاز] تباه شدن، از بین رفتن،
[مجاز] باختن در بازی،
ترحم کردن،

فرهنگ معین

سوختن

(تَ) [په.] (مص ل.) آتش گرفتن.

فرهنگ فارسی هوشیار

سوختن

مشتعل ساختن، آتش گرفتن چیزی

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

سوختن

احتراق

حریق، آتش سوزی

فارسی به عربی

سوختن

احتراق، استهلاک، حرق، حرق سطحی، شواء

معادل ابجد

حاصل سوختن

1245

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری